مدیریت. موفقیت. داستان کوتاه. شعر و...
به نام دوست که هر چه داریم از اوست

نوشته روی دیوار

تقدیمی ناچیز به تمامی مادران

مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید.

وقتی مادرش را دید به او گفت: ...



ادامه مطلب...
ارسال توسط کاظم احمدی

عقاب

مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد ....



ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 1 خرداد 1390برچسب:داستان کوتاه کوتاه,عقاب,طرز تفکر,آینده,
ارسال توسط کاظم احمدی

فقط حرکت کن!

يكي از شاگردان شيوانا هميشه روي تخته سنگي رو به افق مي نشست و به آسمان خيره مي شد و كاري نمي كرد. شيوانا وقتي متوجه بيكاري و بي فعاليتي او شد كنارش نشست و از او پرسيد چرا دست به كاري نمي زند تا نتيجه اي عايدش شود و زندگي بهتري براي خود رقم زند.


ادامه مطلب...
تاریخ: پنج شنبه 1 خرداد 1390برچسب:پویایی, عملگرایی,اقدام,تلاش,حرکت,موفقیت,تحرک,
ارسال توسط کاظم احمدی

معمار و پیرزن

ميگويند چند صد سال پيش، در اصفهان مسجدي مي ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، كارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرين خرده كاري ها را انجام مي دادند.
پيرزني از آنجا رد مي شد...


ادامه مطلب...
ارسال توسط کاظم احمدی

راننده بی خاصیت

راننده کامیونی وارد رستوران شد تا غذا بخورد. دقایقی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتور سوار هم به رستوران آمدندو یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند.



ادامه مطلب...
تاریخ: جمعه 16 ارديبهشت 1390برچسب:کامیون,راننده,رستوران,جوانی,موتور سیکلت,
ارسال توسط کاظم احمدی

کدام لاستیک پنچر شد؟

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند، یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهری دیگر حسابی به خوش گذرانی پرداختند.



ادامه مطلب...
تاریخ: جمعه 16 ارديبهشت 1390برچسب:دانشجو,استاد,دانشگاه,ماشین,پنچری,
ارسال توسط کاظم احمدی

اسکناس مچاله شده

یک سخنران معروف در مجلسی که بیش از دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس ده دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: " چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ " دست همه حاضرین بالا رفت....



ادامه مطلب...
تاریخ: جمعه 16 ارديبهشت 1390برچسب:اسکناس,تحمل سختی ها,ارزش انسان,پول,
ارسال توسط کاظم احمدی

بخوانید و بیندیشید!

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند، لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه دوباره زمین خورد!



ادامه مطلب...
تاریخ: چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390برچسب:پارسایی,خداوند,شیطان,,
ارسال توسط کاظم احمدی

آگاهی و جهل

موشی درخانه تله موش دید، به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد همه گفتند: تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد...



ادامه مطلب...
ارسال توسط کاظم احمدی

دم گاو را بگیر!

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. مرد کشاورز به جوان گفت: برو در آن قطعه زمین بایست، من سه گاو نر را آزاد می کنم، اگر دم یکی از این گاوهای نر را بگیری من دخترم را به تو می دهم....



ادامه مطلب...
ارسال توسط کاظم احمدی

حکایت قورباغه ها

مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند. قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند.

لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند. لک لک ها گرسنه ماندند و ...



ادامه مطلب...
ارسال توسط کاظم احمدی

جلوتر از همه

ابوحارث مادیانی لاغر داشت و همیشه از دیگران عقب می افتاد.

از او پرسیدند: آیا تا به حال شده است که جلوتر از همه باشی؟

گفت: بله، یک بار از پلی رد می شدیم و فقط یک حیوان روی پل جا می گرفت، و من آخر بودم، روی پل رسیدیم که قرار شد برگردیم، وقتی که برگشتیم من که آخر از همه بودم اجبارا اول شدم.

نتیجه گیری تاریخی: در گذشته مردم واقعیت را می پذیرفتند، به آن اعتراف می کردند و گاهی هم به آن افتخار می کردند.




ارسال توسط کاظم احمدی
دوستان
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: 'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!'
من برای آخر هفته ­ام برنامه‌ ریزی کرده بودم....


ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 30 فروردين 1390برچسب:داستان کوتاه,دوستان,همکلاسی,خودکشی,
ارسال توسط کاظم احمدی
برنامه نویس و مهندس

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت:



ادامه مطلب...
ارسال توسط کاظم احمدی

تفسیر خاخام

خاخامی در میان مردم محبوبیت زیادی داشت ، همه مسحور گفته هایش می شدند . همه به جز اسحاق که همیشه با تفسیرهای خاخام مخالفت می کرد و...



ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 28 فروردين 1390برچسب:تفسیر خاخام,پیشرفت,اوج گرفتن,موفقیت,داستان,
ارسال توسط کاظم احمدی

بیمارستان روانی

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟



ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 28 فروردين 1390برچسب:بیمارستان روانی,داستان,روانپزشک,
ارسال توسط کاظم احمدی

اوضاع اقتصادی جهان

اگر در درک شرایط فعلی اقتصادی جهان مشکل دارید ممکن است داستان زیر به شما کمک کند:

 روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۱۰ دلار به آنها پول خواهد داد.



ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 28 فروردين 1390برچسب:اوضاع اقتصادی جهان,داستان,میمون,هند,تجارت میمون,
ارسال توسط کاظم احمدی

طنز

ز گلپایگان رفت شخصی به اردو

که قاضی شود صدر راضی نمی شد

به رشوت خری داد و ...



ادامه مطلب...
ارسال توسط کاظم احمدی

اشتباه

کارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید: «معنی این چیست؟ شما 200 دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.»

رئیس پاسخ می دهد: «خودم می‌دانم، اما ...



ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,اشتباه,
ارسال توسط کاظم احمدی
فرار از زندگی
روزی شاگردی به استاد خویش گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟ استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟ شاگرد گفت: بله با کمال میل. استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم.


ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:داستان کوتاه,داستان,فرار از زندگی,درس زندگی,
ارسال توسط کاظم احمدی
مردم چه می گویند ؟؟
 
می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه مان. مادرم گفت:


ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,مردم چه می گویند,,
ارسال توسط کاظم احمدی
شگرد پسرک در مقابل نادر شاه
زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
- قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….
نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.


ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:داستان کوتاه,پسرک و نادرشاه,سخاوت,
ارسال توسط کاظم احمدی
نه به جنیفر لوپز!
هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.
وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده.
فرشته رفت و با
....


ادامه مطلب...
ارسال توسط کاظم احمدی
حکایت خدا و گنجشک
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست....


ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:داستان کوتاه,حکایت,خدا و گنجشک,امتحان الهی,
ارسال توسط کاظم احمدی
همیشه یک راه حل وجود دارد
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که...


ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:داستان کوتاه,یک راه حل,دختر زیبا,
ارسال توسط کاظم احمدی
آخرین مطالب