نوشته روی دیوار
تقدیمی ناچیز به تمامی مادران
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید.
وقتی مادرش را دید به او گفت: ...
عقاب
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد ....
فقط حرکت کن!
معمار و پیرزن
راننده بی خاصیت
راننده کامیونی وارد رستوران شد تا غذا بخورد. دقایقی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتور سوار هم به رستوران آمدندو یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند.
کدام لاستیک پنچر شد؟
چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند، یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهری دیگر حسابی به خوش گذرانی پرداختند.
اسکناس مچاله شده
یک سخنران معروف در مجلسی که بیش از دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس ده دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: " چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ " دست همه حاضرین بالا رفت....
بخوانید و بیندیشید!
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند، لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه دوباره زمین خورد!
آگاهی و جهل
موشی درخانه تله موش دید، به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد همه گفتند: تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد...
دم گاو را بگیر!
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. مرد کشاورز به جوان گفت: برو در آن قطعه زمین بایست، من سه گاو نر را آزاد می کنم، اگر دم یکی از این گاوهای نر را بگیری من دخترم را به تو می دهم....
حکایت قورباغه ها
مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند. قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند.
لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند. لک لک ها گرسنه ماندند و ...
جلوتر از همه
ابوحارث مادیانی لاغر داشت و همیشه از دیگران عقب می افتاد.
از او پرسیدند: آیا تا به حال شده است که جلوتر از همه باشی؟
گفت: بله، یک بار از پلی رد می شدیم و فقط یک حیوان روی پل جا می گرفت، و من آخر بودم، روی پل رسیدیم که قرار شد برگردیم، وقتی که برگشتیم من که آخر از همه بودم اجبارا اول شدم.
نتیجه گیری تاریخی: در گذشته مردم واقعیت را می پذیرفتند، به آن اعتراف می کردند و گاهی هم به آن افتخار می کردند.
یک برنامهنویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامهنویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامهنویس دوباره گفت:
تفسیر خاخام
خاخامی در میان مردم محبوبیت زیادی داشت ، همه مسحور گفته هایش می شدند . همه به جز اسحاق که همیشه با تفسیرهای خاخام مخالفت می کرد و...
بیمارستان روانی
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسیدم شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
اوضاع اقتصادی جهان
اگر در درک شرایط فعلی اقتصادی جهان مشکل دارید ممکن است داستان زیر به شما کمک کند:
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۱۰ دلار به آنها پول خواهد داد.
اشتباه
کارمندی به دفتر رئیس خود میرود و میگوید: «معنی این چیست؟ شما 200 دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.»
رئیس پاسخ می دهد: «خودم میدانم، اما ...
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه مان. مادرم گفت:
- قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….
وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده.
فرشته رفت و با....
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست....
کشاورز دختر زیبایی داشت که...